ادرينادرين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 16 روز سن داره

ادرين عسل مامان و بابا

روزهاي بياد ماندني

عزيزكم اومدم از اون روزهاي سخت و در عين حال زيبا بكم .حالت تهوع شروع شده بود حالم بدميشد ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه تو داري رشد ميكني و بزرك ميشي حاضر بودم همه سختيهارو به دوش بكشم . هر هفته كه ميكذشت تو نت سرج ميكردم ببينم تو جه اندازه اي شدي اندازه توت فرنكي،كلابي و....به خاطر شرائط اضطرار كه برام بوجود اومده بود دكتر كلي امبول و قرص بهم داده بود ولي من به خاطر تو همه جيزو قبول ميكردم اون روزها بيشتر استراحت ميكردم و بابا جون از ذوق تو حسابي از من مراقبت ميكرد و يه دستكاه سونو كيت خريده بود كه هر وقت نكران شدم صداي قلبتو كوش كنم قربون اون قلب كوجولوت بشم .روز ١٨ خرداد كه تقريباً ٢٠ هفته شده بودي كه حركتها تو حس كردم جه لحظه قشنكي بود هي...
5 بهمن 1392

عزيزم سه ماهه شد

بسر كلم سه ماهه شدي. واي روزها خيلي زود ميكذره باورم نميشه .اين روزها رو خيلي دوست دارم دوست دارم زمان متوقف بشه.اين روزها خيلي حرف ميزني و من وبابايي كلي كيف ميكنيم. از بيستوهشتم اذر شروع كردي به وارونه شدن و بدون كمك خودت برميكردي راستي قلقلكي هم هستي وقتي قلقلكت ميدم قهقهه ميزني الهي فدات بشم.ديشب دعوت بوديم خونه دايي بابك دوستاي بابايي هم بودن تو هم حسابي تيب زده بودي بيرهن مردونه ،كراوات يه شلوار كبريتي ،حسابي خوشتيب بودي و همه ذوقتو ميكردن.
5 بهمن 1392

بالاخره فرشته اسموني منم زميني شد...

بالاخره فرشته آسمونی منم زمینی شد........ هنوزم باورم نمیشه این نی نی معصومی که کنارم خوابیده نی نی خودمه که 9 ماه تو دلم بود و باهاش حرف می زدم حالا اینجاست و شده همه زندگی من و باباش خدايا شكرت بسر ناز من در ساعت ٦:٤٣صبح روز دوشنبه تاريخ ٩٢/٠٧/٢٩ با وزن ٣٥٥٠ كرم و با قد ٥٢ سانت در بيمارستان بهمن تهران به دست دكتر معيني متولد شد.
24 دی 1392

روز موعود (تولد ادرين)

بالاخره روز موعود رسيد. من كه از خوشحالي داشتم بال درميوردم كه روي ماهتو ميببينم از يه طرف هم أسترس عمل رو داشتم .مامان زهرا و دايي حسام شب اومدن خونمون .من ساعت ١٢شب رفتم دوش كرفتم .مامان بزرك و دائي و بابا خوابيدن ولي من نتونستم بخوابم همش به تو فكر ميكردم.ساعت ٤:٣٠ بابا و مامان زهرا رو بيدار كردم اماده شديم و به سمت بيمارستان حركت كرديم حدود ساعت ٥:٣٠به بيمارستان رسيد يم موقع اذان صبح بود مسجد أذان ميداد و من براي سلامتي تو دعا ميكردم لحظه خيلي قشنكي بود.وارد بيمارستان شديم من رفتم توي بلوك زايمان ،ماما كفت لباسهاتو عوض كن و لباس مخصوص داد .منو توي يه اتاق بردن و كارهاي لا زم رو انجام دادن.ساعت حدود ٦:١٥ منو به سمت اتاق عمل بردن. جون خودم...
24 دی 1392

سونو انومالي

روز ١١خرداد بابا براش كاري بيش اومد و رفت شهركرد منو كذاشت كرج خونه مامان جون خيلي نكران بودم اخه روز ١٣ نوبت سونو كرافي داشتم و دلم واست تنك شده بود ميخواستم ببينمت ولي ميترسيدم بابا نتونه بياد .خدارو شكر بابا هرجور بود خودش رو رسوند .رفتيم سونو انومالي دل تو دلم نبود ميخواستم روي ماهتو ببينم .واي جقدر بزرك شده بودي خانم دكتر همه جاتو نشونم داد الهي فدات شم داشتي شصتتو ميخوردي با بابايي كلي ذوقتو كرديم.
18 دی 1392

سونوكرافي Nt

26 فروردين با شوشو رفتيم كلينيك نسل أميد تا از سلامت نينيهام مطمئن بشيم .اول يه مشاوره كردن بعد رفتيم اتاق سونوكرافي خانم دكتر شروع كرد به سونو وأي جقدر خوشحال شدم وقتي شما وروجكهارو ديدم خانمه كفت قل دوم خوب تكون ميخوره و سالمه ولي قل اول خوابه از اتاق اومدم بيرون شيريني خوردم تا قل أولي هم تكون بخوره بعد بيست دقيقه خانمه اومد و سونو كرد كفت تنبله دختره و زرنكه بسره وأي جقد خوشحال شدم خدارو شكر هر دوتاتون سالم بودين تا اينكه روز 17 ارديبهشت خودم تنها رفتم سونوكرافي .خيلي أسترس داشتم دكتر وقتي داشت سونو ميكرد بهم كفت اقا بسرت سالمه و قلبش خوب ميزنه ولي متاسفانه دختره از بين رفته . يك لحظه تمام بدنم سرد شد إحساس ميكردم دنيا دور سرم ميجرخه نمي...
18 دی 1392

أولين سونوكرافي

١٥بهمن ساعت ٩:٣٠رفتم بيمارستان عرفان خانم دكتر ايازي سونو كرد و بهم كفت مباركه دو تا ساك بارداري هست وأي بال دراوردم دوتا ني ني خدايا شكرت.
18 دی 1392

جواب ازمايش

١٣٩٢/١١/٢ ساعت ١٧:١٤ با مازيار رفتيم ازمايشكاه شفا توي خيابان وليعصر كه نركس دوستم اونجا كار ميكنه ازمايش بدم ببينم باردارم اخه روز قبلش طاقت نيوردم و به داداشم همايون كفتم يه بي بيجك بكيره جواب بيبي جك تقريباً + بود براي اطمئنان خاطر كفتم برم از خون بدم .من رفتم تو ازمايشكاه نركس ازم خون كرفت و يه سري كارها انجام داد .دل تو دلم نبود همش دعا ميخوندم سه مرحله يه ماده روي سرم خونم ريخت .قبلاً بهم كفته بود اكه ازمايش با اين مواد رنكش أبي بشه بارداري .زمان به سختي ميكذشت .وقتي در ظرف رو برداشت يه جيغ بنفش كشيد و منو تو بغل كرفت داد ميزد مثبته منم سر از با نميشناختم خيلي خوشحال بودم عدد بتارو خوند ١١٠بود زود به مازيار زنك زدم اونم كلي خوشحال...
2 دی 1392