ادرينادرين، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه سن داره

ادرين عسل مامان و بابا

آخرين شب سال ١٣٩٢

گل پسرم امشب آخرين شب سال ١٣٩٢ هستش عزيزكم خيلي سخت مريض شدي و من وبابايي نگرانتيم امروز رفتيم با دكترت صحبت كرديم گفت ويروسه و بايد دورشو طي كنه ونميشه دارو داد كلي هم برا دكترت دلبري كردي و اونم خيلي دوست داره و خيلي نازتو ميخره اميدوارم زود زود خوب بشي .قراره اگه حالت بهتر شد فردا حركت كنيم به سمت شهركرد تا سال تحويل رو كنار خانواده بابا باشيم .عزيزكم فردا كه٢٩ اسفنده مصادف ميشه با روز ماهگرد تو و وارد شش ماه ميشي و شادي من چند برابر ميشه پسر نازم خيلي خوشحالم كه امسال لحظه سال تحويل تو كنارمي و من به بزرگترين آرزوم رسيدم و خداوند رو به خاطر اين لطفش شكر ميكنم  . راستي اين روزها پاهاتو شناسايي كردي و مرتب شصت پاتو ميخوري حسابي شيرين...
29 اسفند 1392

عكس پرسنلي

چند روز پيش رفتيم اتليه و ازت يه عكس پرسنلي گرفتيم براي گذرنامه .با اينكه از خواب بيدار شدي ولي خيلي خوش اخلاق بودي و كلي براي اقاي عكاس خنديدي الهي من فدات بشم . بعد عكس گرفتن رفتيم و تقاضاي گذرنامه داديم .بعد ده روز گذر نامه اقا پسر گلم اماده شد و بابا رفت و بليط گرفت و قرار شده كه ششم فروردين ساعت هفت صبح پرواز داشته باشيم به سمت آنتاليا . پسر گلم اميدوارم اين سفر به خانواده سه نفريمون خوش بگذره .                                                                     &nbs...
21 اسفند 1392

واکسن چهار ماهگی

 پارسال همین روز بود که ازمایش مامان مثبت شد و مامان به ارزوی دیرینش رسید هنوزم باورم نمیشه که تو کنارمی چقدر دلتنگ اون روزهام باورم نمیشه حالا تو بغلمی و روزها خیلی تند تند میگذره چند روز بیش مامان بزرگ و بابا بزرگ و عمه و شوهر عمه و امیر حسین بسر عمت که دو ماه از تو بزرگتره اومدن خونمون ما هم باید واکسن چهار ماهگی تو رو میزدیم با بابا بردیمت بهداشت اولش میخندیدی وقتی خانمه امبولو توی بات فرو کرد یه جیغ بنفش کشیدی دل منم ریش شد کلی گریه کردی بعدش خوابت برد .برات کیک خریدم و جشن چهار ماهگی برات گرفتیم خیلی خوش گذشت ...
11 اسفند 1392

بهار از راه ميرسه

عزيز مامان بهار داره مياد و اين عيد با بقيه عيدا برا من و بابايي حسابي فرق ميكنه اخه تو كنارمون هستي اين روزها حسابي شيرين كاري ميكني وقتي بابا از سر كار مياد حسابي زوق ميكني و با زبون خودت باهاش حرف ميزني اونم كيف ميكنه .با دستت باتو ميكيري و مياري نزديك دهنت .راستي جند روز بيش رفتيم اتليه و حسابي ازت عكس كرفتيم تو هم خيلي خوب با عكاست همكاري كردي عكسات خيلي خوشكل شده . احتمالاً امروز عكسات اماده ميشه ميام و تو وبلاكت ميزارم يكي از عكساتم كفتم بزرك كنن ميخوام بزنم توي سالن و حسابي كيفشو كنم .بسر كلم از روزي كه اومدي توي زندكي ما بركت رو هم با خودت اوردي خونه رو عوض كرديم و بابا تو فكر عوض كردن ماشينه قربون با قدمت برم . بابا قول داده كه...
11 اسفند 1392

١٠٠ روزكي

بسر كلم بالاخره ١٠٠روزه شدي. اين روزها خنده هات صدادار شده حسابي تحرك داري ميخواي راه بري تو روروك كلي ذوق ميكني قدمهاي كوجولو بر ميداري الان هم رو بام نشستي و داري با دست ميزني رو تبلت واي نكن
4 اسفند 1392

بدون شرح

                                                                                                       سلام بسر كلم بابا ديروز فيلمت رو از بيمارستان كرفت .الهي فدات ب...
7 بهمن 1392

روزهاي بياد ماندني

عزيزكم اومدم از اون روزهاي سخت و در عين حال زيبا بكم .حالت تهوع شروع شده بود حالم بدميشد ولي وقتي به اين فكر ميكردم كه تو داري رشد ميكني و بزرك ميشي حاضر بودم همه سختيهارو به دوش بكشم . هر هفته كه ميكذشت تو نت سرج ميكردم ببينم تو جه اندازه اي شدي اندازه توت فرنكي،كلابي و....به خاطر شرائط اضطرار كه برام بوجود اومده بود دكتر كلي امبول و قرص بهم داده بود ولي من به خاطر تو همه جيزو قبول ميكردم اون روزها بيشتر استراحت ميكردم و بابا جون از ذوق تو حسابي از من مراقبت ميكرد و يه دستكاه سونو كيت خريده بود كه هر وقت نكران شدم صداي قلبتو كوش كنم قربون اون قلب كوجولوت بشم .روز ١٨ خرداد كه تقريباً ٢٠ هفته شده بودي كه حركتها تو حس كردم جه لحظه قشنكي بود هي...
5 بهمن 1392

عزيزم سه ماهه شد

بسر كلم سه ماهه شدي. واي روزها خيلي زود ميكذره باورم نميشه .اين روزها رو خيلي دوست دارم دوست دارم زمان متوقف بشه.اين روزها خيلي حرف ميزني و من وبابايي كلي كيف ميكنيم. از بيستوهشتم اذر شروع كردي به وارونه شدن و بدون كمك خودت برميكردي راستي قلقلكي هم هستي وقتي قلقلكت ميدم قهقهه ميزني الهي فدات بشم.ديشب دعوت بوديم خونه دايي بابك دوستاي بابايي هم بودن تو هم حسابي تيب زده بودي بيرهن مردونه ،كراوات يه شلوار كبريتي ،حسابي خوشتيب بودي و همه ذوقتو ميكردن.
5 بهمن 1392